هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

سفرنامه تبريز -اردبيل-قسمت اول

  سلام به دختر عزيزم .آرمينا 11 ماه و 13 روزه.    شنبه ساعت 8 شب رسيديم .اول كار بگم كه راه خيلي طولاني و خسته كننده بود .اولش توي ماشين خوب بودي. ولي   دوساعت آخر خسته بودي و دوست داشتي توي بغل   نباشي و بزارمت زمين كه بازي كني . عزيزم دلم برات خيلي ميسوخت   آخه تقصيري داشتي   حدود 10 -11ساعت توي ماشين بودن ما رو خسته كرده بود چه برسه   به تو.البته بيشتر  راه رو شير ميخوردي  من كه ديگه  ....و  ميخوابيدي كه البته اين قسمتش بد   نبود.   ب...
1 آذر 1392

سفر نامه تبريز اردبيل -قمست 2

  توي پست قبلي تا اونجا گفتم كه از كندوان برگشتيم تبريز. دوباره رفتيم پارك زيباي ايل گلي آخه سري قبل نشد خوب دور بخوريم دوباره عكس     در حال تماشاي نينيها و رهگذرها     نگاهي با تعجب كه اگه نينين يعني همون كسايي كه با ديدنشون ذوق   ميزنم پس چرا تكون نميخورن       دست بابايي درد نكنه كه شما رو نگه داشت تا مامان عكس بندازه   لطفا بياييد ادامه مطلب..... و بعد از يكم استراحت و گردش يهويي  بابا گفت بريم سرعين .حدود   دوساعتي توي راه بو...
1 آذر 1392

سفر شمال

  آرمينا 1 سال و 20روز   اگه بخوام از اول شروع كنم و جريان سفرمون رو بگم بايد اينجوري   شروع كنم كه روز سه شنبه 8 مرداد عمو علي اومدن خونمون .فرداش   ميخواستن برن تهران و بعد مسافرت شمال . تصمميم گرفتيم كه ماهم بريم ولي روز جمعه. آخه شيفت بابا آف   ميشد يعني روز استراحتش بود.خلاصه اينه عمو چهارشنبه رفت و ما   روز جمعه11 مرداد رفتيم (آمل-چمستان-لاويج) . و روز شنبه نزديكاي   شب بود كه عمه رويا به ما رسيد و همگي در ويلاي با صفايي كه   گرفته بوديم جمع شديم . سه شب لاويج بوديم و همو...
1 آذر 1392

سفر دزفول و اتفاقاتش........

  در طول دو هفته اي كه پيش مامان جون و باباجون بوديم حسابي   خوش به حالت بود و خيلي بهت خوش ميگذشت آخه حسابي بهت   ميرسيدن. ولي بگم كه بيچاره بابايي خيلي دلش واست تنگ ميشد و همش به   من ميگفت چرا رفتيد.... با همه خيلي خوب بودي. هركه چادر سرش داشت يا روسري سرش   ميزد ميپريدي بغلش .فكرميكردي ميخواد ببرت بيرون.   غذا خوردنت خيلي خوب شده بود مامان جون مرتب بهت غذا و   خوردني ميداد فدات بشم كه نه نميگفتي .   خيلي وابستت شده بودن و موقع برگشتن ناراحت بودن و ميگفتن   بيشتر بمونيم. بابا جون ...
1 آذر 1392

گردش با آرمينا

قبل از هر چیز  بگم که موقعی که از خونه  بیرون میریم  زود چشمت رو میبندی به  نور شدید خیلی حساسی  اینقدر تکون میخوری که از نور فرار کنی که اگه مواظبت نباشم از بغلم پرت میشی ولی اگه سایه باشه خیلی کاری نداری. ولی خوب اینجا یکی از گردشهای که با هم رفتیم.                  اينجا هم تو حیاط خونمونه     ...
1 آذر 1392

خواب آرمينا

مامانی چونکه تو خواب خیلی ناز و دوست داشتنی میشی یه سری عکس از موقع تولدت تا الان یعنی سه ماهگی ازت تو خواب گرفتم میزارم که ببینی.   ...
1 آذر 1392

دو تا سه ماهگي-واكسن زدن

با تمام شدن دو ماهگی و وارد شدنت به سه ماهگی نوبت دوم واکسنت رسید. نمی دونستیم که چه واکنشی نشون میدی  گریه میکنی یا نه. آخه تست آزمایش تیروئید رو که5 روزگیت ازت گرفتن و به کف پات سوزن زدن همه بچه ها  گریه میکردن ولی تو هیچی نگفتی و فقط پات رو عقب کشیدی.مامانی از همون موقع فهمید که خدا چه دختر خوب و آرومی بهش داده          وقتی  که میخواستن واکسنت رو بزنن  خودم پیشت بودم پات رو خودم گرفتم به محض اینکه آمپول رو بیرون کشیدن زدی زیر گریه   مامانی فدات بشه اولین بار بود که گریه واقعیت رو دیدم اصلا یادم نمیره .تازه آروم شدی که گفتند ا...
1 آذر 1392

گردن گرفتن -دست خوردن

از موقعی که به دنیا اومدی زندگی ما به کلی تغییر کرده  و هر روز ما یک اتفاق شیرین رو در کنار تو تجربه میکنیم یکی از این اتفاقات گردن گرفتنت بود. با وارد شدن به دو ماهگی تو هم تونستی گردن خودت رو کنترل کنی یا به قول معروف گردن بگیری . خیلی خوشحال شدیم خیلی جالب بود چهره خودت زمانی که گردنت رو تونستی بالا بگیری و باهیجان والبته تلاش زیاد واسه کنترل کردن به ما نگاه میکردی.به ما که ذوق زده تشویقت میکردیم.   دست خوردنت همچنان ادامه داره الان دیگه انگشت شستت وبعضی اوقات هم دو انگشت از هردو دستت رو میخوری تازه صدای ملچ ملوچ هم در میاری خیلی شیرین و دوست داشتنی میشی ولی مامانی نگرانه نکنه عادتت بشه گاهی هم که دستت ...
1 آذر 1392

خنده آرمينا

مامانی میدونی که خیلی خنده رویی . وقتی صدات میکنیم  یه خنده خوشگل  تحویلمون میدی . البته خنده هات بی صداست و گاهی صدا دارن که خیلی قشنگن مامان و بابایی خیلی خنده هات رو دوست دارن     ...
1 آذر 1392